خاطره بهفر
خبري ديگر از باغ خبرهاي طلاق؛ در سال گذشته 5100 زوج بالاي 60 سال از يکديگر جداشدند... اين مادربزرگ هاي مطلقه همان ها هستند که به گوش عروسان مي خواندند؛ با لباس سفيد رفته يي، با لباس سفيد بازگرد، خدا يکي مرد هم يکي، مرد رويه لباس است و زن آستر... و کار آستر تحمل و مدارا، سنگ زيرين آسيا باش، زندگي يعني سوختن و ساختن (البته فقط براي زن ها)...
اما گويي ديگر مادربزرگ به نصايح خودش هم پايبند نيست...40 سال فقط تحمل و مدارا و صبر و رنج... تا هنگامي که فرزند بر سر سفره عقد نشسته است، همه فاميل بگويند به، پدر و مادر در کنار هم بالاي سرش ايستاده اند. آيا لذت ديدن اين عکس سه نفره به تباه کردن يک عمر مي ارزيد؟ چقدر تلاش کرد اين زندان بي همدلي و بي همزباني را براي خود تزيين کند تا سختي ماندن فراموشش شود. مي خواست سرش گرم شود؛ گلدوزي، خياطي، برق انداختن شيشه ها، سفيد کردن قابلمه ها... و همه چيز را سفيد مي کرد و برق مي انداخت غير از «دلش» که پر از لکه هاي کينه بود و سينه اش صندوق حرف هاي ناگفته... چقدر کبودي ها را با روغن و کرم پوشاند و هر بار بهانه يي که؛ زمين خوردم، خوردم به ديوار، از پله افتادم... بغض هاي فروخورده گلويش را مي فشرد... لبخند مي زد تا بچه ها چيزي نفهمند...اما ديگر از خودش بيزار شده بود... از اين همه شکستن... تحقير شدن و بعد دستبند يا گوشواره يي هديه گرفتن و با لبخندي شوهر را آرام کردن که؛ نگران نباش... نخواهم رفت... آبرو... بچه ها... بي پناهي خودم... چاره يي نيست باز هم اگر از منطق و عقل و انسانيت کم آوردي زور بازويت را به ميدان آور... مادربزرگ از خاطره آن همه قهرهاي مکرر خسته بود. ديگر صبح ها که بيدار مي شد، نخست چند لحظه يي درنگ مي کرد؛ امروز قهرم يا آشتي؟ و چقدر دلش شکست، چه دردناک بود معناي باختن... آنگاه که با اشک و آه مي خواست خود و فرزندانش را دلداري دهد که؛ به خاطر شما ماندم... و شنيد؛ اي کاش نمي ماندي مادر، براي ما زيستن در آرامش بهتر بود تا تحمل ميدان جنگي که نام کانون خانواده را يدک مي کشيد... مادربزرگ به ياد آورد در روزگار جواني، نام طلاق که از دهانش پريد چگونه پدر و مادرش لب به دندان گزيده و او را از نا امني زن بيوه ترساندند... اما حالا مادربزرگ مطلقه در امان است.... گرچه دير شده.. موهاي سفيد و صورت چروکيده اين امنيت را به او بخشيده اند. ديگر کسي خواهان او نيست. دليل اين امنيت؛ اين سفيدي و چروکيدگي را به بهاي يک عمر به دست آورد. پدربزرگ راست گفت. طلاقش نداد تا موهايش مثل دندان هايش سفيد شد و مادربزرگ چه دير فهميد از شوهر، سايه يي بالاي سر نمي خواهد... او همدل و همزبان مي خواست. سال ها بود خانه داري و بچه داري و درگير شدن با مشکلات بچه ها (که هر روز بزرگ تر مي شدند) از يادش برده بود چقدر از هم دور هستند و حالا... حالا که بچه ها رفته بودند فاصله ها نمايان شده بود... و چه تلخ بود... در کنار هم بودند و از هم جدا... و مادربزرگ عصيان کرده بود. لعنت به آبرو... لعنت به حرف مردم.... لعنت به لباس سفيد و لعنت به توصيه بازگشت با لباس سفيد... چه شوم است سرپوش نهادن بر زخم ها... چه شوم است همه کدخدامنشي هاي آشتي دهنده سطحي زن و شوهرها... چقدر نمايش.... چقدر در دل گريستن و به لب خنديدن... چقدر سياست ورزي به جاي عشق، تحمل به جاي لذت... مدارا به جاي صميميت... مدتي با اين آرزو دلخوش بود که شايد چند روزي پس از او بتوانم زندگي کنم... بي او... اما به ياد آورد اميد بستن به نفرين و گله و آرزو شأن انسان نيست پس سهم اختيار و اراده کجاست؟
مادربزرگ دير به معناي عشق رسيد. تازه دريافت آنچه پايبندش کرده بود، عادت بود و ترس از تنهايي. مادربزرگ فهميد مي توان 40 سال غذا پخت و جارو کرد و سابيد و شست و مهماني رفت و مهماني داد و بچه داري کرد اما عاشق نبود. مادربزرگ گنجشکي بود در قفسي دربسته... سال ها... دربسته بود و حالا که در زمستان عمرش در قفس را باز ديده و پريده بود روي برگ هاي زرد و خشکيده زندگي به آرامي راه مي رفت، مي خواست پرواز کند بال هايش خسته بود. پدربزرگ هم خسته و تنها است، اما قانون ياري اش خواهد کرد. کافي است به پايين شهر سري بزند. پدرهاي بسياري هستند که براي لقمه يي نان دست دختر نوجوان شان را در دست او خواهند گذاشت... 14ساله... 15ساله... نيازي هم به رضايت خود دختر نيست.
خبري ديگر از باغ خبرهاي طلاق؛ در سال گذشته 5100 زوج بالاي 60 سال از يکديگر جداشدند... اين مادربزرگ هاي مطلقه همان ها هستند که به گوش عروسان مي خواندند؛ با لباس سفيد رفته يي، با لباس سفيد بازگرد، خدا يکي مرد هم يکي، مرد رويه لباس است و زن آستر... و کار آستر تحمل و مدارا، سنگ زيرين آسيا باش، زندگي يعني سوختن و ساختن (البته فقط براي زن ها)...
اما گويي ديگر مادربزرگ به نصايح خودش هم پايبند نيست...40 سال فقط تحمل و مدارا و صبر و رنج... تا هنگامي که فرزند بر سر سفره عقد نشسته است، همه فاميل بگويند به، پدر و مادر در کنار هم بالاي سرش ايستاده اند. آيا لذت ديدن اين عکس سه نفره به تباه کردن يک عمر مي ارزيد؟ چقدر تلاش کرد اين زندان بي همدلي و بي همزباني را براي خود تزيين کند تا سختي ماندن فراموشش شود. مي خواست سرش گرم شود؛ گلدوزي، خياطي، برق انداختن شيشه ها، سفيد کردن قابلمه ها... و همه چيز را سفيد مي کرد و برق مي انداخت غير از «دلش» که پر از لکه هاي کينه بود و سينه اش صندوق حرف هاي ناگفته... چقدر کبودي ها را با روغن و کرم پوشاند و هر بار بهانه يي که؛ زمين خوردم، خوردم به ديوار، از پله افتادم... بغض هاي فروخورده گلويش را مي فشرد... لبخند مي زد تا بچه ها چيزي نفهمند...اما ديگر از خودش بيزار شده بود... از اين همه شکستن... تحقير شدن و بعد دستبند يا گوشواره يي هديه گرفتن و با لبخندي شوهر را آرام کردن که؛ نگران نباش... نخواهم رفت... آبرو... بچه ها... بي پناهي خودم... چاره يي نيست باز هم اگر از منطق و عقل و انسانيت کم آوردي زور بازويت را به ميدان آور... مادربزرگ از خاطره آن همه قهرهاي مکرر خسته بود. ديگر صبح ها که بيدار مي شد، نخست چند لحظه يي درنگ مي کرد؛ امروز قهرم يا آشتي؟ و چقدر دلش شکست، چه دردناک بود معناي باختن... آنگاه که با اشک و آه مي خواست خود و فرزندانش را دلداري دهد که؛ به خاطر شما ماندم... و شنيد؛ اي کاش نمي ماندي مادر، براي ما زيستن در آرامش بهتر بود تا تحمل ميدان جنگي که نام کانون خانواده را يدک مي کشيد... مادربزرگ به ياد آورد در روزگار جواني، نام طلاق که از دهانش پريد چگونه پدر و مادرش لب به دندان گزيده و او را از نا امني زن بيوه ترساندند... اما حالا مادربزرگ مطلقه در امان است.... گرچه دير شده.. موهاي سفيد و صورت چروکيده اين امنيت را به او بخشيده اند. ديگر کسي خواهان او نيست. دليل اين امنيت؛ اين سفيدي و چروکيدگي را به بهاي يک عمر به دست آورد. پدربزرگ راست گفت. طلاقش نداد تا موهايش مثل دندان هايش سفيد شد و مادربزرگ چه دير فهميد از شوهر، سايه يي بالاي سر نمي خواهد... او همدل و همزبان مي خواست. سال ها بود خانه داري و بچه داري و درگير شدن با مشکلات بچه ها (که هر روز بزرگ تر مي شدند) از يادش برده بود چقدر از هم دور هستند و حالا... حالا که بچه ها رفته بودند فاصله ها نمايان شده بود... و چه تلخ بود... در کنار هم بودند و از هم جدا... و مادربزرگ عصيان کرده بود. لعنت به آبرو... لعنت به حرف مردم.... لعنت به لباس سفيد و لعنت به توصيه بازگشت با لباس سفيد... چه شوم است سرپوش نهادن بر زخم ها... چه شوم است همه کدخدامنشي هاي آشتي دهنده سطحي زن و شوهرها... چقدر نمايش.... چقدر در دل گريستن و به لب خنديدن... چقدر سياست ورزي به جاي عشق، تحمل به جاي لذت... مدارا به جاي صميميت... مدتي با اين آرزو دلخوش بود که شايد چند روزي پس از او بتوانم زندگي کنم... بي او... اما به ياد آورد اميد بستن به نفرين و گله و آرزو شأن انسان نيست پس سهم اختيار و اراده کجاست؟
مادربزرگ دير به معناي عشق رسيد. تازه دريافت آنچه پايبندش کرده بود، عادت بود و ترس از تنهايي. مادربزرگ فهميد مي توان 40 سال غذا پخت و جارو کرد و سابيد و شست و مهماني رفت و مهماني داد و بچه داري کرد اما عاشق نبود. مادربزرگ گنجشکي بود در قفسي دربسته... سال ها... دربسته بود و حالا که در زمستان عمرش در قفس را باز ديده و پريده بود روي برگ هاي زرد و خشکيده زندگي به آرامي راه مي رفت، مي خواست پرواز کند بال هايش خسته بود. پدربزرگ هم خسته و تنها است، اما قانون ياري اش خواهد کرد. کافي است به پايين شهر سري بزند. پدرهاي بسياري هستند که براي لقمه يي نان دست دختر نوجوان شان را در دست او خواهند گذاشت... 14ساله... 15ساله... نيازي هم به رضايت خود دختر نيست.
اعتماد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر